my land

خط های تنها



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 12:25 روز چهارشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۹

عزیزان من که شاید سالی گذشت و از اینجا رد شدید، من فعال نیستم ولی زیاد از اینجا رد می شم. اگر چایی می خواید تعارف نکنید، بالا گذاشتم دم بیاد در هر صورت. 




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 15:53 روز شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵

تابلو سال ها آنجا آویزان بود. می گفتن خیلی هنریه. خیلی شاخه!

ولی هر کی رد میشد می گفت چه مزخرفه. اصلا چه فایده داره، چکار می کنه بعدش می رفت دوستشو بفل می کرد. بی نگران از تابلو

تابلو سال ها آنجا بود و دوست ها بغل شدن.

+ یکم حوصله مفصل نوشتن نداشتم. امیدوارم مفهومو برسونه




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 23:35 روز پنجشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۵

میدونی، دوست داشتم نوشتمو با یه چیز بی ربط شروع کنم. یه چیز که خیلی معنی نداره تو نگاه دیگران، و رو این موضوع تمرکز کنم که این نگاه ماست که به چیز های بی معنی ، معنی میده!  مثل یه در مترو که روی ما بسته میشه و مترو شروع به  حرکت می کنه. 

خب آدم در یه شرایط ذهنی خاص ممکنه به این فکر کنه که بسته شدن این در چقدر مثل اتفاق های زندگیه ، که مارو جدا می کنن از خیلیا. از خیلی چیزا و میبرنمون یه جای جدید، و ما میریم حتی اگر وسط مسیر پشیمون شیم ولی دیگه در بسته شده و دیره! دیگه اون آدما پشت در موندن. آدمایی که ما بهشون سلام نکردیم و ما حرکت کردیم به سوی جلو، دیگه احتمالا هیچ وقت اون آدما رو نمی بینیم. دیگه هیچ وقت سلام نمی کنیم بهشون.

خب من اون شرایط خاصم!

و موضوع بی ربطم اون خانومیه که روی صندلی نشسته بود. هوا تاریک بود و چهرش به درستی مشخص نبود ولی با اون نگاه کوتاه من زیبا به نظر رسید. از دور چند دقیقه بهش نگاه کردم. اولش حس می کردم خیلی راحت لم داده رو صندلی و داره فکر می کنه. اون اعتماد به نفسش برام جالب بود. اینکه انگار در اون زمان هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت. انگار تمام شب رو وقت داشت که همونجا بشینه و آدمای خیابون و رهگذرا کوچکترین اهمیتی براش نداشتند. حقیقتش فک می کردم که اصلا اونها رو نمی بینه.

دوست داشتم برم رو نیمکت کنارش بشینم و باهاش حرف بزنم ولی میترسیدم.

می ترسیدم که با نشستن من کنارش، به سرعت تصویر ذهنیم عوض شه. متوجه شم که مرتب به گوشیش نگاه می کنه، مرتب ساعت رو چک می کنه و به یکی از نزدیکانش پیام می ده که منتظرشه. می ترسیدم که اون سکوت و اون بیخیالی نابود شه! می ترسیدم با نشستن من اونجا راحت نباشه. از حرفی که ممکن بود بهم بزنه می ترسیدم، از حرفایی که ممکن بود بهم نزنه هم می ترسیدم. می ترسیدم اونقدر که فکر می کردم زیبا نباشه.

و خب بعدش در مترو بسته شد.

گوشیش زنگ زد، چند بار پا شد و دوباره نشست و بعد ،مرتب می ترسیدم که شاید منتظر کسی باشه و من نباید برم کنارش بشینم! دفعه بعدی که به نیمکت نگاه کردم دیگه اونجا نبود.

زیبا ترین مجسمه ای که تاحالا دیدم. نیاز نبود لمسش کنم تا عمق زیبایی رو متوجه شم. نیاز نبود برای همیشه بهش نگاه کنم یا کسی به من بگه که اون یک مجسمه  است و به هنرش فکر کنم.  نیاز نبود اسمش رو بدونم یا حتی دلیل سازنده اش رو. این قضیه مثل یک پازل دو تکه بود. یک تکه نشستن اون اونجا، ایستادنش، گوشیش، چراغ بالا سرش ، همه چیش!

تیکه دیگه من بودم که اونو دیدم. فکرای من  و نگاهم بود !  ولی خب این پازل کامل شده یک رابطه را به تصویر نمی کشید. لبخند هارو به تصویر نمی کشید... میدونی ، زندگی هم مثل یک پازله. سال ها پیش توی یکی از نت های گوشیم این موضوعو نوشته بودم. ما یک زمین بی نهایت داریم و اطراف ما همیشه تکه های این پازل ریخته شده! بعضیاشون به طرح ما می خورن بعضی نه! طرح کلی مان را زشت می کنند، بعضیاشون اصلا زبانه های مناسبی ندارن که وارد طرح کلی ما بشن، و بعضیا می تونن وارد شن. 

این پازل شروع به بزرگ شدن می کنه، هر تکه که می ذاریم کنار بقیه، طرح قبلی رو کامل می کنه و در عوض ، جای برای 3 تکه ی دیگه رو می سازه. هیچ طرحی نیست که از روش نگاه کنیم و پازلمون رو کامل کنیم، می تونیم فکر کنیم که هر تکه از این پازل،  آیا طرح مارو قشنگ می کنه یا اونو خراب می کنه. 

لعنتی!

چی دارم می گم.پازل دو تیکه من اونقدر قشنگ بود که دارم می چسبونمش به دیوار ولی از اون دو تکه هایی بود که بهم چسبوندمشون، کنار هم خیلی قشنگن ولی دوست ندارم هیچ جای پازل زندگیم جا بدمشون. دوست ندارم این دو تیکه طرح کلی زندگیمو تغییر بدن. دوست دارم نترسم. دوست دارم خودم تغییر  بدم طرحمو... 

 شاید می خواستم دیگه شکست نخورم ، شاید می خواستم ساکت بمونم ولی در عین حال به جای فکر کردن به راه حل ، دوست داشتم دور شم از مسئلم. دوست داشتم به یک دره مترو و یه موضوع بی ربط فکر کنم... 

 

 




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 18:45 روز یکشنبه یکم فروردین ۱۳۹۵

داشتم مطالب قدیمیم رو می خوندم، و می دیدم همه حرفام قبول ... ولی دوست دارم کامل ترشون کنم. دوست دارم اصلاحشون کنم. انگار یه چیزایی اون زمان ذهنمو مشغول کرده بودن که الان جوابشونو می دونم...

سریع چندتارو می گم، زندگی من یه دایرست، اصلا مهم نیست کوچیک میشه یا بزرگ، من اشتباه می کردم. 

نقاط (آدمایی که تو زندگیمون می بینیم) به خاطر بزرگ و کوچیک شدن این دایره نیست که از اون خارج می شن! 

اونا خارج می شن چون دایره من در حال حرکته و مسیر من با مسیر همه یکی نیست. نمی تونم هیچ وقت دایره زندگیمو با زمانی مقایسه کنم که سایز بزرگتری داره، چون ببین خیلی سادست

ما هر چیزی که به دست می یاریم یه چیزایی رو از دست میدیم و هر ثانیه مشغول از دست دادن هزاران چیز مختلف ایم و چند تا چیز رو فقط به دست می یاریم. خب حالا چطور می تونه در یک زمان من دو جور دایره داشته باشم؟

چطور ممکنه زندگیم در یک زمان دو جور وسعت داشته باشه؟ این یه چیزه محاله که من دایرمو با یه دایره بزرگ تر دقیقا در همین لحظه و شرایط مقایسه کنم. می تونم بگم در آینده وقتی دایرم داره حرکت می کنه می تونم یکم بزرگترش کنم یا کوچیکترش کنم. ولی نمی تونم خوشحال باشم که چرا نقاطم کمو زیاد می شن. نسبت به چی کم و زیاد می شن؟

خب شاید واقعا زیادم شیرینه نباشه. دیدن نقاطی که مدت خیلی طولانیه هنوز توی دایرتن.

حس می کنم در این شرایط احتمال اینکه دایره ما ثابت باشه بیشتره تا اینکه با بقیه دایره ها هم مسیر باشیم.

ولی اگر نخوایم اینقدر ساده بهشون نگاه نکنیم، من فکر می کنم این کلش مثل یه رگه، یه جای بسته که ما مثل مولکول ها با خون داریم توش شنا می کنیم. هممون داریم شنا می کنیم. ثابت موندن چند تا معنی میده، یه جورایی غیر ممکنه ثابت موندن تو این همه جریان . شاید با مرگ بهش برسیم  که بعید میدونم

حقیقتش منظور من از ثابت موندن هم سرعت شدن با جریانه... وقتی که دیگه دست و پا نمی زنیم و ثابت می مونیم نه عقب میریم نه جلو، احتمالا در این شرایط آدم نقاط بیشتری رو در کنارش میبینه که بگیره بغلشون کنه. اکثر آدما معمولا با جریان هم سرعت می شن. تراکم اینجا بیشتره...

و این موضوعیه که جدیدا ذهن منو مشغول کرده. یکی از اون دغدغه های جدید. اینه که باید چه ری اکشنی در مقابل بقیه نقاط داشت؟

تقریبا 3 سال پیش نوشته بودم حس خوبیه زندگیم... اینکه نه غرق شدم نه خشکم

اتفاقا چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که من دارم شنا می کنم و الان که متن قدیمیمو خوندم، میبینم یه جورایی این لغتی بوده که داشتم به دنبالش می گشتم ولی پیداش نکردم.

شنا میشه وقتی که داری زور می زنی از جریان جلوتر بیفتی... یه نفر به این موضوع می گفت "حفظ کردن هوشیاری" یعنی موقعی که انرژی می ذاری تا سطح هوشیاریتو بالا تر از بقیه نگه داری و این لذت بخشه. اون شخص 40 سالش بود و می گفت بالاخره فهمیدم چطور می تونم از تک تک روزام لذت ببرم

خب، اون شخص یکی از نقاطه منه ، اینقدر فاصله زمانی با من داره که من یه جور دیگه به قضیه نگاه می کنم. 

هیچ وقت یه مسیر نداریم برای رسیدن به یه هدف ، خب اون شخص 20 سال پیش از من وارد جریان شده، ولی انگار اون جریان با جریان من فرق داشته. نه فقط زمانی! بلکه مسیرشم فرق می کنه. نمی دونم شاید مسیر ها هر چند سال یه بار بسته می شن و یه مسیر جدید ساخته میشه . شاید این موضوعه که باعث میشه انسان محدود شه. بالاخره تا وقتی که به تهه مسیرمون نرسیم نمی دونیم چی میشه ...

ولی خب دور نشیم، مسیر هامون فرق داشته. به نظرم اون شخص نسبت به بقیه هم مسیر هاش، با سرعت بیشتری حرکت می کرده... به نظرم ثابت نبوده تو جریان. ولی نگاه کن، اون تازه چیزیو فهمیده که من چند سال پیش بهش رسیدم.

این اونجاست که می گم مسیر ها مون فرق می کنه ولی هدف هامون یکیه. هدفمون چیه؟ "فعلا جلو رفتن"

نمی دونم دارم خیلی سریع تفکر هامو می نویسم یا سرعتم اوکی ئه. نمی دونم حرفامو می فهمی یا یکم گیج کننده به نظر می رسن. ولی این دقیقا همون جاست که بالا هم بهش اشاره کردم.

تو یکی از نقاط منی

من سال ها زمان گذاشتم ، انرژی گذاشتم برای حرف زدن. برای اینکه نقطه ها از دایرم بیرون نیفتن. ولی می افتادن! این عذابم می داد که بعضیا از زندگیم خارج می شدن بدون اینکه این چیزا تحت کنترل من باشه. ولی حالا می فهمم دلیلش این بوده که من حرکت می کردم... دایره من همیشه حرکت می کرده و بخشی از من دوست داشت که نقاطمو سفت بچسبه. نمی خواست از دستشون بده، سعی می کرد اونارو با خودش بکشه، نه حاضر می شد بایسته نه حاضر می شد اونارو  ول کنه ، حتی اگر این موضوع سرعتشو کم کنه.

خب امروز یکمه ساله 95 ئه

بالاخره تصمیم گرفتم یه تفاوت برای امروزم پیدا کنم. اینکه وای نستم برای اینکه نقطه هارو با خودم بکشم...  من مسیر خودمو برم، چرا بقیه رو سریع بکشم همراهم به این قیمت که سرعت دایرمو کم کنم؟

اصلا شاید مسیر اونا با من فرق داره، من دارم سعی می کنم تو مسیرم سریع برم جلو ولی شاید مسیر اونا، شاید چیزی که برای اونا خوبه، کلا مسیر من نباشه! شاید اونا باید از مسیر خودشون برن و من بعد 20 سال بفهمم که تازه به چیزی رسیدم که اونا چند سال پیش رسیدن. شایدم نه.

 

 

 

 




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 6:0 روز سه شنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۴

روز هفتم 14 ام شهریور 94

 

چشماتو ببند و به فردا فکر کن. فردا چه شکلیه؟ نمی خوام به خودت تو آینده فکر کنی. به دنیا فکر کن . به شهر و مردمی فکر کن که در آینده بخشی از اونی.

بسه ! نمی خوام بیشتر فکر کنی. اون موقع می فهمی چقدر فکرت اشتباست. کم یا زیاد؟

شهر های بلند با برج های خاکستری رنگ، ماشین هایی که در میان دود ها پرواز می کنند و آدم هایی که در شهر ها بدون توجه به هم راه می روند. تو گوش همه هدفونه و همه در دنیای مجازی زندگی می کنند. هیچ کی نمی خنده ، هیچ کی کتاب نمی خونه. هیچی سبز نیست!

خب این چیه؟ ذهنیت شما بر اساس تفکر به وضعیت فعلیه دنیاست یا این فکر رو کسی ساخته و به شما داده؟ من اسمشونو می ذارم ابر طراح.

فیلم های زیادی هستند که آینده رو به تصویر می کشن. فیلم هایی که باعث می شن ما فکر کنیم آدم فضایی ها چیز عجیبی نیستن، اینکه شهر ها برج های بلندی می شن و اینکه ماشین ها پرواز می کنن.

خب صبر کن، با یه سرچ ساده توی اینترنت می بینید که ساختمان های روز دنیا زیاد تشابهی به ساختمان های آینده در فیلم ها ندارند. دلیلش واضحه! شاید فیلم ها یه طراح برای ساختن تمام ساختمان ها داشته باشند ولی توی دنیای واقعی صد ها و هزاران فکر نابغه فعالیت می کنند و کل زندگیشونو می ذارن تا ساختمان های آینده رو طراحی کنن.

ولی من اسم اون طراح فیلم رو می ذارم ابر طراح. من اسم اون برنامه نویسی که 3دی مکس رو خلق کرده می ذارم ابر طراح.

چرا؟

ما برای فکر کردن نیاز به یه زبان داریم که با خودمون حرف بزنیم. من تو ذهنم فارسی حرف میزنم یکی انگلیسی حرف میزنه، یکی داره تصاویر مختلف رو میبینه و یکی داره با 3دی مکسش کار می کنه!

هر چی بیشتر زمان که پای یک زبان می ذاریم، باعث میشه که اون زبان به زبان پیش فرض ذهن ما نزدیک بشه. از همین فردا به کلاس طراحی برید و 3 ماه متوالی رو روزی 6-8 ساعت به طراحی با قلم بپردازید.

من روز 91 ام از شما می خوام که یک ساختمون برای من طراحی کنید. شما چشماتونو می بندید و تصویر یک خونه رو تصور می کنید. ولی مشکل اینجاست که اون خونه با خونه هایی که تو خیابون می بینیم فرق داره. اون خونه ای که شما میبینید دو بعدیه! رو کاغذه! ضلع ها و شکست هاش با قلم و به صورت رسم شدند.

من این قضیه رو به 3دی مکسم تعمیم می دم. ابر طراح یک نفر افزار برای طراح ها می سازد و زبان سخن گفتن آنهارا عوض می کند. هر زبانی محدودیت هایی دارد و از همین رو جهت فکر طراحان را عوض می کنند.

یک فیلم می سازند و جهت فکر مردم را از طراح گرفته تا کارگر عوض می کنند. نه تو یه ساعت، نه دو تو ساعت، تو ماه ها و سال ها ، چه باور کنیم چه نکنیم در هر صورت این تغییر در طرز تفکر ما رخ می دهد حالا چه کم رنگ چه پر رنگ!

یک نفر حرف قشنگی زد ! ما فکر می کنیم که با زبون فارسی می تونیم هر مفهوم و حرفی را توضیح بدیم! ولی این موضوع فقط برای چیز هایی صدق می کند که تا دیروز وجود داشتند، نه میوه ای که تا دیروز تاحالا وجود نداشته، نه یک انرژی که به تازگی کشف شده ، این زبان برای چیز های جدید زیاد هم صدق نمی کند...

چیز های جدید، چیز هایی که معمار ها و طراح ها زمان زیادی برای پیدا کردن و کشف کردنشون صرف می کنن. پس ما چطور باید فکر کنیم؟

مشکل اینه که هر زبانی محدودیت هایی داره

راه حلت برای این مشکل چیه؟ 




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 13:47 روز شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴

 

تصمیم گرفتم این پستو جایگزین صد و خورده ای عکسی کنم که در سال گذشته گذاشتم. این پست یکی از نتایج 12 ماهیه که گذشت...

فکر نمی کنم کسی از خوندن نوشته هام منفعتی ببره، یعنی جدا بهش فکر نمی کنم! ولی بعضی اوقات آدم خسته روی تخت می افته و بعد بی توجه به مشکلاتش، گوشیشو بر می داره و اینستاشو چک می کنه.

فکر نمی کنم اینستا چک کردن کار فوق العاده ای باشه ولی چیزی از ارزش این لحظه کم نمی کنه. لحظه ای که شاید اگر توش کسی نوشته هامو بخونه، چندان مسخره به نظر نرسه. شاید حتی سودی هم ببره! 

این نوشته ها دقیقا از هموناست که وقتی می خونیش بهم میگی خفه شو، میگی مثل خودم باشم، ولی بیا خودمونو گول نزنیم، بیا برای یه بار دیگه هم که شده «غلط انداز» نباشیم.

حقیقتا این نوشته ها برای خودمن، از اوناست که هر چند ماه یه بار بهشون سر میزنم و با لذت می خونمشون. از اوناست که دوست دارم بعد مرگم باهاشون شناخته شم. مهم نیست چند نفر لایکش کنن ، ولی با این حال دوست دارم چند نفریو اون پایین منشن کنم، شاید حرفیو که هیچ وقت نگفتم و نخواهم گفتو بفهمن... شاید...

 

سال خبوی بود. پر از لحظه های که گفتم از فردا عوض می شم و کم کم عوض شدم، خیلی چیزا تغییر کردن و من اصلا نفهمیدم، ولی الان که بخودم نگاه می کنم میبینمشون و ازشون راضیم. با نفرات جدید زیادی آشنا شدم ، که خیلی وقتا با خودم می گفتم چطور اینا اینقدر خوبن؟ 

چطور ممکنه این همه آدم کناره هم باشن و همشون خوب باشن؟ هنوز به جوابش نرسیدم ولی خب، از اون سوال هاست که مهم نیست جوابش چیه، از اون سوالاست که می پرسیم و مهم لحن جواب مخاطبمونه، از اون «سلام خوبی چه خبر»آ.

دیدی وقتی ادم میره حموم می تونه ده ها صفحه در مورد یک چیز حرف بزنه؟ وقتی اون آدم فلم و کاغد دستش بگیره می تونه چند صفحه بنویسه و وقتی این کیبرد لعنتی جلوشه، این چند صفحه به چند خط تنزل پیدا می کنن.

اپ های لعنتی، ولی بیخیال حرف های قدیمی...

من لحظه ای رو پیدا کردم که وقتی چشامو می بندم چیز های زیادی می بینم. همون لحظه های تختی!

شاید سریع بگذرن ولی مشکل عدم تمرکز نیست، مشکل بی توجه ای به تمام چیز هایین که می بینیم و می خوان در اولین فرصت به ذهنمون بیان و خودی نشون بدن

آره راست میگی... شاید همون عدم تمرکزه!

بچه بودم فهمیدم شاید یخ در بهشت سایز بزرگ کمی گرون تر باشه، اما سایزش دو برابره!

امسال فهمیدم که شاید یخ در بهشت بزرگ به ارزون تر باشه، اما به هیچ عنوان اون لذت اون کوچیکه رو نداره...

یه دیالوگ کوچیک بی معنی که وقتی چشامو بستم معنیشو فهمیدم.

آره راست میگی... شاید از اولشم بی معنی نبوده.

این دفعه هم مثل دفعه های قبل همه چی خوبه، مثل تمام شروع عای جدید، این دفعه هم می تونمهم با لبخند ها«ت» و هم ، قر زدن هات بخندم.

می تونم قدر تمام چیزهایی که دارمو ندارمو بدونم. می تونم از حال و گذشته و  آینده ام لذت ببرم و این موضوع بسیار فراتر از یک تحویل پروژه و تابستونه.

بک سال گذشت و خیلی چیزهای خوبی رخ داد، چیز هایی که شاید هیچ وقت تکرار نشن. ناراحت شدن و خوشحال شدن هامون. گشتن ها و مشغله های ذهنیمون.  تک تک لحظات من و تو... شاید اونطور که خواستمو خواستیو و خواستند نشد، ولی بالاخره یه طوری شد...

 

هنوز به سال بعدی امیدوارم، ایشالله سال بعدی معدل 20 :دی

 

آره راست میگی... نه من 20 می شم نه تو..

ولی خب؟

  

+ می خوام اینستا بذارمش، ولی وقتی تمام عکس های سال پیشمو پاک کردم... حیفم اومد عکس جدیدی بذارم. شاید یه استراحت بد نباشه.

+ شایدم دلیلش نت مزخرفم بود، شایدم فکری که در موردم می کردن... 

+انگار دیگه به بلاگفا هم نمیشه اعتماد کرد. انگار این وبلاگ هم یه روز مثل دفترچه خاطراتم گم میش




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 22:3 روز پنجشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۲

با اینکه آدم یه سری چیزارو می پذیره...

 

ولی به هیچ عنوان سختیشون کم نمی شه :|

 

ویراش سال 95: ولی هر چقدر سخت باشه، این چیزا از لذت زندگی کم نمی کنن..




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 15:17 روز یکشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۲

خیلی وقت پیش ها یه نفر یه شمعو روشن کرد و انداخت تو جنگل و بعدش با یه لبخند رفت

جنگل نابود نشد، تک درخت آتیش گرفت. آتیشو رو بقیه درخت ها داد و در نهایت همه درخت ها آتیش گرفتن، ولی هیچ کدوم نسوختن.  

هنوز هم درخت ها دونه دونه در آتش می سوزند، در آتش بدون دود

زیبایی یعنی ندونستن. وقتی یه چیزایی رو آدم می فهمه، می فهمه که هیچی نمی دونه و مطمئنا همه ندونسته ها رو تو کتاب های درسی یاد نمی دن




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 18:20 روز چهارشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۲

کنکور؟؟ 


+


+


+


من فکر فردا نیستم

فردا می یاد بازم میره

تنها توی اتاقمم

اینو داره ساعت میگه....

زندگی رو نگاه کن داره بمون می خنده

یه روزو می بینم، دهنشو می بنده

سخته می دونم، ولی آخرش حل میشه

آب می یاد بالا، آره... اونم زیرش غرق میشه



+ ...




دسته بندی :

    لینک مطلب  


:|

خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 12:59 روز جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۲

هیچ وقت به تصمیمی که قبلا گرفتی برنگرد

عوضش نکن





دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 20:54 روز شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲



game of thrones ، ببینید پشیمون نمی شید... 


+ پست های صفحه اولو کردم 30 تا! :دی نظر هارو می خونم حال می کنم!  نظرای اولیه وبم خفنه جالب است!


+ الان آپ های قدیمی رو خوندم. اصلا مخاطب بعضیاشون رو یادم نمی یاد. یه جوابایی تو نظرا دادم، یه سریا نظر دادن و جوابشون رو دادم که اصلا یادم نمی یاد کین

من کیم؟ تو کی ای؟





دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 23:45 روز دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۱

هیــــــــــ زندگیم مثل یه دایرست

یه دایره که هر روز شعاش کمتر میشه. خیلی نقطه هایی که تا دیروز تو دایرم بودن الان افتادن بیرون. 

یه زمانی دوست داشتم جلوشو بگیرم، حس خوبی نبود ببینم هر روز دایرم کوچیک تر میشه و فقط نگاش می کنم. 

ولی خوب حالا یه چیزی تو دایره هست که کمکم کنه کل نقطه های دایره رو بیخیال شم.  هر کاری کنم تو زندگیم و هر خطی بکشم تو دایرم از اونجا رد میشه.

خوشحالم 

شاید نباید باشم؟

ولی به جهنم؛ خوشالم، امیدوارم بعدا تاسف نخورم برای کارام. 

من راضی، تو راضی. دیگه چیزی مهم نیست.


پ.ن: گاهی اوقات به بیرون دایرم نگاه می کنم، گاهی دوست دارم یه دستی دراز کنم به بیرون از زندگی حالام... ولی بیخیال کی حوصلشو داره دستشو بلند کنه :دی


پ.ن: موضوع نظر نمی یاد براش؟ :دی یه شکلک خالی هم جواب میده




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 0:11 روز پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱


زندگی اجباری نیست، شاید تو زندگیم خیلی مهم باشی و نبودت واقعا سخت باشه برام

ولــــــی مونـــــدن اجبـــــاری نیـــــست...

بدون مخاطب خاص :)




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 14:42 روز سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۱

شده تا حالا با دوستتون توی یه بیابون راه برید؟

 شده تشنه ی تشنه  باشید آفتاب هم بدجور بخوره تو سرتون بعد دوستتون بهتون بگه من یه کامیون آب معدنی دارم!

شده به جا اینکه بهش بگید آره تو راست میگی  پیش خودتون دعا کنید که واقعا این آّب ها وجود داشته باشن؟ 

شده با اینکه بدونید همش دروغه ، ولی بازم به اون 1 درصد دل بندید و بگید بی خیال؟ 

حس می کنم تو اون حالم که به اون 1 درصد دل بستم :|




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 14:27 روز سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۱

تا تورو دارم حس می کنم کل دنیا می تونه بهم حسودی کنه :)




دسته بندی :




خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 16:10 روز پنجشنبه دوم شهریور ۱۳۹۱

سلام با شماییم با یه آپ جدید

خوب من دپ نیستم اومدم خداحافظی کنم و به چند مورد اشاره کنم!

بعله ما هم یه ده پونزده بیست روزی داریم میریم شمال دوره همی بیکاری حال کنیم. من وقتی میرم شمال کلهم هدف های زندگیم تغییر می کنه. از وقتی هم شمال رفتن به این شکل اومده تو زندگیم که یه سالی هم میشه، همه تغییرات بزرگ زندگیم تو این مدت شمال بودن رخ داده

درنتیجه شما می تونید پس از بازگشت من یه موجود جدیدو ببینید! حالا یا خوب یا بد یا گوه یا هرچی :دی

خوب دوستان حالا که من دارم میرم، اگر می خواید بگید دوسم دارید، عاشقمید (قبلش مطمئن شید بگید الکی نگید خسته شدیم از پس شنیدیمش الکی  :| ) بگید راحت باشید. اصولا اخلاقی نداره که بزنم تو ذوق کسی، اشتباهه ولی معمولا هر کی هر چی بگه منو همونو در جوابش می گم ، یا حداقل اینطور بود.

در هر صورت من اینجا گفتم بگید که تو دلتون نریزید :دی می دونم همتون دوسم دارید حالا یه سری می گن یه سری خجالت می کشن یه سری هم می خوان خودشونو گول بزنن ندارن، ولی حقیقت روشنه :|

خوب چند تا مورد هست که باید بهش اشاره کرد در این آپ

مورد اول در مورده یاهوی عزیزه! من که با اون استاتوس های زیبام دیگه زشتی رو از زندگی همه بردم چی شد که دیگه کم اومدم

یاهو ویا وقتی هم اومدم اینویز اومدم و ملت رو از استاتوس های زیبام بی نصیب کردم؟؟

حقیقتش خسته شدم تا اومدیم آن شیم با هزار تا بدبختی که داریم، زرتی 40 نفر پی ام می دادن سلام سلام . ملت هم کرم! تا استاتوس می زدیم no pm همه زرتی پی ام میدادن. طرف یه سال بود پی ام نداده بودا! تا این نوشته رو می خوند زرتی پی ام می داد.

بعدش یاد گرفتم اینویز بیام گفتم آخیش راحت شدم دیگه نیاز نیست نفر 40 نفرو بدم و به هیچ کاریم نرسم!

همین که اینو گفتم فرتی یکی پی ام داد« سلام پوریا هستی؟»

با خودم گفتم عجب! بعدش پی ام داد «الو جواب بده»

منم که بچه خوب و دوست داشتنی ای هستم، جواب همرو میدادم تا اینکه دیگه همه عادت کردن تا ان می شدن تو کل این اد لیستشون می یومدن رو آی دی من چه روشن چه خاموش کیلیک می کردن می گفتن سلام K

منم ته تهش به این نتیجه رسیدم بی خیال یاهو شم سنگین ترم

خوب مورد دوم در مورد صبای عزیزه، من همیشه می بینم آفلاین می شی ولی هیچ وقت نمی بینم آن شی! در هر صورت زیاد وقت حرف زدن ندارم، حرفی هم برای زدن ندارم ولی خوب حرفیدن بات خوبه :دی حالا نرو هوا :|

 

بابا من از خدا یه چیزی خواستم یه ماه پیش ، گفتم مهم نیست ده سال دیگه بهش میرسم! مهم اینه به موقعش بهم میرسه بهش میرسم!

تا همینو گفتم فرداش بهم رسید! من بهش رسیدم؟ شاید نرسیدم راهو اشتباه اومدم ولی خوب جالبه . خدا اینقدر  دوسم داری؟ :دی میدونم موجود دوست داشتنی ای هستم ولی اینقدر؟؟؟؟

مرسی منم دوست دارم :ایکس

 

مورد دیگه در مورد آواتار جدید نیما جان در یاهوئه، که هی می یاد آپ های منو می خونه

وارد چزئیات نمی شیم ولی اون آواتارت که تو استخری واقعا شیرین و جذاب افتادی :دی من جذبت شدم




دسته بندی :

    لینک مطلب  


...

خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 1:31 روز شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۱

هوم...

اولین باره تو زندگیم یه ___ اینقدر ناراحتم می کنه ...

با یه کاره کوچیک ...

شاید من تغییر کردم. یا فکر می کردم ... نمیدونم

من یه عذرخواهی بدهکارم به خوانندگان محدود وبلاگم، که هر موقع میزنم تو فاز دپ می یام اینجا چرت و پرت می نویسم.نمی دونم دیگه... وقتی خوشحال باشم که حرفی ندارم! خوشحالم!

الان حوصله نوشتن و اینا ندارم . دوست دارم paint رو باز کنم فقط یه خط بکشم که هی بالا پایین میره، مثل ضربان قلب

نمیدونم چرا

انتظار نظر مظر هم ندارم. انتظارم ندارم کسی بخونه. فکر نکنم نیازی هم باشه اینور اونور داد بزنم آپم عجیجم نظر یادت نره...


حرف دیگه ای ندارم :)

ولی یه روز، شاید یه روز ... نمیدونم شاید یه روز...

____


خوش به حال کسی که تو زندگیش هیچ غمی نداره :-? درسته که من دوست ندارم اونطور باشم... ، ولی خوش به حالش...

خوش به حال اون که صبح یه سوسک می بینه، و بهش می خنده و تا شب دیگه هیچ چیزی نمی تونه ناراحتش کنه...

الانم استاتوس زده یاده کیک تولدش افتاده :|

چی بگم دیگه... خوش به حالش ... 


____


الان ساعت 1:36 ئه، و جواب نمیده...


____


من حوصلشو ندارم تو لینک هام آدرس کسیو به روز کنم و ...

شاید همه منو لینک کنن تو دنیا، رهگذران به این وبلاگ بیشتر شه...

شاید اگر حوصله خیلی کارا رو داشتم الان وضعم این نبود...

شاید اگر با چیزایی که دارم خوش نبودم، و دنبال بقیه چیزا می گشتم و نمی گفتم مفت باشه کوفت باشه در غیر اینصورت نباشه وضعم این نبود...

نمی دونم...


____

بالای گوشیم یه چراغه که وقتی sms می یاد برق سبز می زنه...

جدیدا حتی وقتی که گوشیم برعکسه اون برقو می بینم... نتیجشم که نیاز نیست بگم ...

آره دقیقا یکی اس ام اس داده و من نخوندم ...

پوریا...

پوریا...

___

شاید قدر خیلی چیز ها رو ندونم، شاید نگم ایول! شاید خوشحالی نکنم ولی خیلی چیز هان که به من امید میدن... 




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 22:33 روز دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۱

:)

وقتی به خیلی چیزا می فکرم

کارایی که کردم

کاری که باید بکنم

و چیزی که شدم

می فهمم اگر می تونستم تا دیروز به کسی چیزی بگم

دیگه نمی تونم 

هر چی شده باشه...

بعضی اوغات می فکرم هر کاری بخوام من انجام می دم!

ولی کاشکی می دونستم چی می خوام

دیگه نمی تونم به یه آهنگ غمگین گوش بدم و بگم چقدر حرفای این خواننده شبیه حرفای منه

نمی تونم، نه می تونم بگم، نه می تونم کاری کنم

یه جورایی حس می کنم من آدم بدم(badam)

فقط می تونم بگم...

فقط... 

:)




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 22:44 روز دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۱

سلام همگی عزیزان :دی

منم یه زمانی (یه 3 سال پیش) دوست داشتم خودمو به این و اون بچسبونم! :D

یعنی چی؟ یعنی اینکه یکی می یاد می گه اسم من حامد جوکره (خودشو چسبونده به جوکر، بگذریم که این فرد کیه :)) )  یا مثلا اسم من مهدی هالکه (اینم خودشو چسبونده به هالک :دی ) یا اسم من ملکه زمانه (درست یادم نیست کی به خودش اینو می گفت :-j) ولی نکته مهم اینه که منم اینطور بودم. طرفدار یه سری کسا (هر چند شاخ) و یه سری چیزا بودم. ولی هیچ وقت خودمو برا کسی نکشتم که حتی منو نمی شناسه(و نمی کشم) به جز خودم .

بعد یه مدت به این نتیجه رسیدم من تا خودم هستم خودمو به کی بچسبونم؟(مدت طولانی ای نبود)

بگم فلان کسم، که چی شه، مثلا افتخار اون فردو به دست بیارم ؟ :دی نه من پوریام 

نیازی هم ندارم بگم فلان کسم، یا عکس کسیو بذارم که مثلا منم (:-")

اره من هیچی کم ندارم، عالی عالی هم هستم، طرفدارم زیاد دارم. تو زندگیم به هر چی خواستم رسیدم و به هر چی هم بخوام می رسم (:دی) برای همین پوریام. برای همین می گم  "با تشکر، پوریا"

نمی گم" با تشکر ، ملکه زمان" :دی

یا پوریا جوکر یا blah blah blah

مفهومو گرفتید ؟ :دی ( ;;) ) همیشه خودتون باشید 

به جای اینکه بخواید از اسم یه اسطوره استفاده کنید، سعی کنید خودتون اسطوره باشید. 

باتشکر

پوریا

توجه 1: تو این آپ قصد توهین به هیچ عزیزی رو نداشتم و ندارم

توجه 2: یهو یادم رفت ببخشید :دی 


توجه 3: راستی نظر های قبلی رو تایید نکردم، چون بجز صبا کسی نفهمید  انگار :دی صبا فهمیده یعنی؟؟ 





دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 22:11 روز چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۱

یه مدت آپ نکردیم، ممنونم از تموم فن هامون، که با نظراتشون و با فحششون، همواره به من یاد آوری می کردن که یه وبلاگ دارم و باید آپش کنم. شما باعث شدید که من خودمو پیدا کنم دوستان،

رابطه منو شما بیشتره از یه الو سلام :دی

یه توضیح باید بدم که چرا آپ نکردم، من خودمو گم کرده بودم، که یکی از دوستان گفت گروه داره از هم می پاشه، ما هم تصمیم گرفتیم یه مدت آپ نکنیم. بعد صبر کنیم یهویی آلبوم بدیم

یه خورده کار کردیم با دوستان اسم آلبوم شد آپ نامه،  و تصمیم گرفتیم اردیبهشت بیاد، که یه ترک جدید اضافه شد (ویلسون توش نیست :دی ) و آلبوم شد 11 ترک ئه. و یه خورده تاخیر افتاد و در تاریخ (دو روز دیگه خودتون حساب کنید) می یاد. خواستم ازتون تشکر کنم که همواره با ما بودید...

این آپ هم، آپ صورتی نام داره، که رنگش صورتیه . استثتا! و دو روز قبل از آلبوم می یاد :دی 

شاید این آپ برای بعضیا معنی نداشته باشه، که شرمندم بخدا ولی پول ما در این حد بود

با تشکر

پوریا (الان دیس می دن، آپ تو صورتی نیست، ولی تورو توش راه میدیم)




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 16:16 روز سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۱

شاید دیر باشه، ولی عیدتون مبارک :دی

تا الانش که سال خوبی بوده، هیچ بدی ای نداشته، ولی خوبیای زیادی داشته... امید وارم زود گذر نباشن این خوبیا

و خوب حرف خاصی ندارم... نمی دونم به نظرت این زمان، یه مدت خیلی کمه، یا یه مدت خیلی طولانی ، ولی بدون دلم برات تنگیده :) 




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 17:1 روز پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۰

زندگی نه شبیه فیلماست، نه شبیه کتابا

به هر کی خوبی کنی، یه روزی میرینه بهت

به هر کی بدی کنی، از همون روز اولش میرینه بهت

به هیچ کی کاری نداشته باشی، زندگی میرینه بهت

وقتی خوشحالی یه سری کاراشون میرینن بهت

وقتی ناراحتی یه سری با کارایی که نمی کنن میرینن بهت

بعضیا هستن می یان پیش آدم و می گم می تونی به من بگی

ولی اونا هم وقتی فقط یه بار باشن میرینن بهت

یه سری ها هستن خیلی عالین! وجودشون آدمو خوشحال می کنه

که البته یه روز میرین میرینن بهت

اغلب خوشالم فکر کنم، فکر کنم...

زندگی فیلم نیست، نمی شه به کسی درس داد، به جا اینکه تغییر کنه میرینه بهت

نمی خواستم قبل از عید چیزی بگم :| 

ولی  این عید کوفتی چیه ؟ 

بیخیال... 

سخته آدم بدون اینکه به کسی وابسته شه زندگی کنه

ولی این سخت تر نیست که آدمی که بهش وابسته شدی برینه بهت؟

رنگ متن این وبلاگ هم تا آخرش یه چیزه، همون طور که حرفم همیشه چیزی جز حقیقت نبوده

و لازم به ذکر نیست که همیشه یکی بوده تا بگه دروغ میگی :|




دسته بندی :

    لینک مطلب  



خط خطی شده به دست : پوریا شقاقی ; ساعت 20:19 روز سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۰

سال نو مبارک!

دیدم بقیه وبلاگ دارن ، منم  گفتم برای سال جدید وبلاگ پارسالمون رو آپ کنم!

حرف خاصی ندارم :دی فعلا تا آپ های 91




دسته بندی :

    لینک مطلب